آويناآوينا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

آوينا عشق مامان و بابا

تولد دوقلوها

دختر کوچولوی شیطون من اجازه نمیده به موقع از خاطراتش بنویسم فقط وقتی خوابه .مثل الان که چشمای قشنگشو بسته و خوابیده. گل زیبای من در حالیکه دو تا دندون خوشکل داشت و اولین کلمه رو میگفت وار د ٨ماهگی شد.کلمه عکس که خیلی زیبا و واضح ادا میکرد. و با نشستن ،دست زدن و ایستادن البته با تکیه گاه در ٨ماهگی شکوفا تر شد و ما شادتر از همیشه.   و اما ٩ ماهگی دختر عزیزم که همزمان با تولد دوقلوهای خاله (ملیکا و ماهان ) بود و حسابی سرگرم شدیم . آوینا فکر میکنه اونا عروسکاش هستن و وقتی می بیندشون با صدای بلند میخنده.دخترم از وقتی وارد ٩ماه شده مدام تعریف میکنه البته به زبون شیرین خودش. اینم عکس ملیکا و ماهان ...
29 آذر 1391

اولين دندون آوينا

چند ماهيست صداي خنده نازنيني همه فضاي خانه امان راپر كرده و موسيقي دلنوازش روح و تن مان را نوازش مي دهد. هر چه بيشتر مي شنويم مشتاقتريم و عاشق تر...... با نزديك شدن بهار دندون دخترم نيز جوونه زد و زيبايي صورت و خنده اش را صدچندان كرد. ...
29 آذر 1391

قشنگترين هديه خدا

آوينا فرشته اي كه در روز 90/05/17 به دنيا آمد و ما با تمام وجود عاشقش شديم و خداوند با تولدت نعمتش را بر ما تمام كرد..... دخترم ساعت 7:30 عصر متولد شد و من بعد از 9 ماه انتظار زيبا و 2 ساعت بيهوشي قشنگترين لحظه زندگيم را به چشم ديدم ، ديدن تو نازنينم....... ...
29 آذر 1391

بدون عنوان

ا ي آسماني ترين ستاره هستي با تو... جرقه هاي عاشق شدن در آتشكده متروك قلبم شعله كشيد و... ترانه هاي عاشقانه ام با تو... به حقيقت رسيد! و با تو... و وجود گرم توست كه مي خواهم بمانم و تا هميشه و هميشه در كعبه عشقم ميزبان نفسهاي عاشقانه ات خواهم بود! ...
29 آذر 1391

راه رفتن آوينا

ده ماه و  7روزگي آويناي عزيزم واسمون روزي خاطره انگيز شد چرا كه بعد از مدتها تلاش بالاخره تونست با تعادل بيشتري بايسته و يكي دو قدم راه بره . من و بابايي حسابي هيجان زده شده بوديم. راه رفتن دخترم هر روز بهتر از قبل مي شه و زمين خوردناش كمتر. خدايا كاري كن كه همه اونايي كه دوست دارن اين لحظات قشنگ نصيبشون بشه . خدايا شكرت كه اجازه مي دي اين لحظات زيبا و اين روزهاي با شكوه و ببينم . دلم مي خواد فرياد بزنم و به همه بگم دختر كوچولوم داره بزرگ ميشه .... . تقريبا هر روز ميريم پارك  و تو چمنا حسابي پياده روي مي كنه خيلي دوست داره .ديگه اصلا حاضر نيست بغل بشه يا سوار ماشينش كنيم  فقط مي خواد راه بره ...
29 آذر 1391

آوينا در باغ جهان نما

در تلاشم بهترين لحظه ها را برايت رقم بزنم ، از خداوند مهربان مي خواهم در اين راه ياريم كند. اين اولين باري بود كه واسه گردش به جايي رفتيم كه شاهد قدم برداشتن دخترم با پاهاي كوچولوش بوديم. راه رفتن و گاهي دويدناش اينقدر ناز و ديدني بود كه توجه هر كسي رو به خودش جلب مي كرد و تو همون چند ساعت دوستاي زيادي پيدا كرد . من و بابايي مدام دنبالش راه مي رفتيم و باديدن قدمهاي كوچولوش حسابي ذوق زده شده بوديم و مطمئنا اين اولين باري بود كه اينقدر بهمون خوش گذشت .         ...
29 آذر 1391

تفريح در باغ عفيف آباد

چون دختر کوچولوی من هنوز نمی تونه با وسایل پارک بازی کنه هر بار به   جاهایی می بریمش که کمترین خطر تهدیدش کنه اینبار به باغ نظامی          عفیف آباد رفتیم که واقعا زیبا و دیدنیه.هر چند ساعت بازدید مختصر بود            اما خیلی خوش گذشت . آوینا هم که مدام در حال دویدن و بازی با                نینی های دیگه بود حسابی لذت برد . گلم از لحظه ورود شروع به بازي و دويدن كرد چقدر دوست داشتني مشغول بازي مي شي و استراحتي كوتاه در فضاي زيباي باغ ...
29 آذر 1391

آوينا در حافظيه

روز بزرگداشت حافظ گرامي باد امروز روز بزرگداشت حافظ بود و آوينا رو واسه اولين بار به حافظيه بردم خيلي خيلي شلوغ بود و به سختي بين جمعيت راه مي رفتيم اما خوب بود و خوش گذشت . فضاي زيباي حافظيه ، موسيقي دلنشين ، افرادي كه بالاي مقبره حافظ شعر خواني مي كردن و .... دليل ساعات خوش امشب بود . عكسايي كه گرفتيم بخاطر تاريكي هوا خيلي كيفيت ندارن اما بهر حال يادگار همچين شبي هستند              ...
29 آذر 1391

اولين آمپول

از چهارشنبه قبل چند روز ناخوشايند و تجربه كرديم تقريبا ساعت 1.5 شب بود كه متوجه شدم آوينا تب شديدي داره خودشم بيدار شد و شروع به استفراغ كرد و بعدم اسهال. از استرس تمام بدنم مي لرزيد واسه همينم اميد جون رفت و مامانمو آورد تا پيشمون باشه با شياف تبشو پايين آورديم و صبح زود برديمش دكتر كه گفت يه بيماري ويروسيه . گفت بايد بهش يه آمپول بزنيد منم شروع به التماس كردم كه آمپول نه ، دارو بديد دكتر بيچاره گفت ميل خودتونه اما ممكنه در اثر اسهال شديد و اينكه فردا جمعه ست كارش به بيمارستان بكشه . من كه طاقتشو نداشتم اميد و مامان مهتاب بردنش كه آمپول بزنه منم تو خيابون مشغول گريه و دعا و اينجوري بود كه آوينا اولين آمپولو تجربه كرد .اما اسهال دخترم همچنا...
29 آذر 1391

بوسه آوينا

اخيرا دختر كوچولوي نازم علاقه و محبتي بي نظير نثارم مي كنه تا به من بفهمونه كه خوشبخت ترين مادر دنيام ا وايل كه بوسيدنو ياد گرفته بود لباشو به صورتم ميزد يا دستشو اول به لبش و بعد به لب من مي زد يعني بوسه. اما از 15 ماهگي بوسيدناي واقعي و از روي علاقه رو ياد گرفته .از دور لب كوچولو شو غنچه مي كنه و صورتمو مي بوسه و موقع خداحافظي هم با دستش بوسه مي فرسته وقتايي كه مي خواد ابراز علاقه و دلتنگي كنه محكم بغلم مي كنه اول بوس و بعدم سرشو رو شونم مي ذاره و با دستاي كوچولوش به كمرم مي زنه يعني دلم تنگ شده. دخملم خوب مي دونه كه وقت شيطنت هم بوسه راه حل خوبيه وقتي مي خواد كاري انجام بده يا دست به چيزي بزنه كه اجازه ش نمي ديم از دور ...
29 آذر 1391